آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مامانی و پسرش

گل و کاردستی

          یه روز که توی خونه حوصله ات سر رفته بود منم با ماکارونی حسابی سرگرمت کردم   یه تعداد از ماکارونی ها رو برات سوراخ کردم یه نخ هم دادم دستت و گفتم دوست داری واسه مامان گردنبند درست کنی؟   گفتی چطوری؟ بهت یاد دادم که چطور نخ رو از سوراخ رد کنی تو هم دست به کار شدی و حسابی سرگرم   منم خوشحال رفتم مشغول کارهای خودم شدم   بعد یه مدت اومدی و گفتی مامان ماکارونی هام تموم شده همشو نخ کردم حالا چطوری گردنبند میشه   دو طرفشو واست گره زدم گفتم حالا شد گردنبند   گفتی گردنم کن   بعد هم رفتی...    وروجک مثل اینکه یادت ر...
20 آذر 1392

کتاب

کتابهای گردو شمارش رو یاهاشون یاد گرفتی و همچنین یه سری اطلاعات در مورد حیوانات بهت داد انتشارات بافرزندان کتاب پازل پازلهای چهار تیکه داره  که خیلی دوستش داری انتشارات:پیام مشرق مهمانهای ناخوانده   من میتوانم در مورد یه پسر کوچولوست که خیلی از کارهاشو خودش انجام میده باهات حرف میزنه و بهت یاد میده که چطوری کاری رو انجام بدی انتشارات:فرشتگان   کتاب اعداد باب کوچولو انتشارات:اوای چکامه   خرسی آرام باش انتشارات:پنجره   ...
17 آذر 1392

یه سفر کوتاه

یه مدت بود که همش میگفتی مامان چرا ما نمیریم مسافرت؟؟!! تا اینکه هفته قبل تصمیم گرفتیم برای چند روزی بریم مسافرت یزد هم شما گشت و گذاری کنید هم ما یه سر به مامان بزرگمون بزنیم هر چند شما اصلا قبول نداشتین که مسافرته توی ذهنت واسه خودت یه چیز دیگه ساخته بودی سه شنبه حرکت کردیم به سمت یزد همراه خاله و دایی و مامان زری توی این مدت که اونجا بودیم سرما خوردی همش سرفه میزدی و حالت خوب نبود البته وقتی از خونه میرفتیم بیرون حالت بهتر بود دوست نداشتی توی خونه باشی چندتایی کتاب واست خریدم کلی شعر خوندی و دایی هم جایزه یه جعبه مداد رنگی و مدادبهت دادن جمعه هم برگشتیم خونه عکس هم ازت نگرفتم مگه این خاله میذاره....!!...
10 آذر 1392
1